دست نوشته های یک نیمچه روزنامه نگار

رسالت من نوشتن است

نوشتن هم اعتیاد آور است. از همون زمانی که با شوق و ذوق یاد گرفتم اسم خودم و دیگران رو بنویسم شروع شد. و تا سر کلاس های انشا که جزو ملالت بار ترین کلاس برای بعضی ها بود ادامه پیدا کرد اما من همیشه داوطلب خواندن داستان ها و نوشته هایم بودم. تا بعدتر که وبلاگ باز کردم و تا همین الان که کارم و رشته ام نوشتن است.

واقعیت های دردناک جامعه ما

چهارشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۳۱ ق.ظ

همین الانی که دارم این پست و می نویسم و بعد تر که شما این پست رو خواهید خواند آدم های زیادی با سطح خانوادگی متفاوتی دارن با مشکلات خودشون دست و پنجه نرم می کنند.

چند روز پیش رفته بودم با مامانم متخصص تغذیه سالن انتظار مشترکی بود که یک اتاق آن مطب متخصص تغذیه و اتاق دیگه مطب متخصص اعصاب و روان بود. منتظر که نشسته بودیم در اتاق متخصص اعصاب و روان باز شد خانم مانتویی میانسال و شیک و موجهی که به خوبی مشخص بود از خانواده ای نسبتا سطح بالایی است به مرد کنار من اشاره کرد و با حالت داغونی گفت بیاین بابای بیچاره اش رو ببینید به چه روزی افتاده است. دکتر اومد سلام کرد و دوباره داخل رفتن. من برای گرفتن مشخصات اولیه داخل یک اتاق دیگه رفتم و وقتی برگشتم کف زمین اتاق انتظار دختری با یک شلوار گرمکن تو خونه ای و کاپشن سرمه ای خاکی درست عین بی خانمان ها نشسته بود و پایش رو چنگ می انداخت.

متعجب نگاه می کردم. که همون خانمی که در اتاق رو باز کرده بود بالاسرش ایستاده بود و به وضوح داغون و تکیده بود. بلند رو به جمعیت گفت بچه نیارین ها بچه نیارین من بچه دار شدم که بشه این. اون موقع بود که تازه دو هزاریم افتاد موضوع از چه قرار است. جو و سکوت بدی تو اتاق انتظار به وجود اومده بود.

صدای دختر رو وقتی شنیدم که رو کرد به خانم منشی و با حالت کودکانه و عاجزانه ای گفت یه چیزی بده بخورم تو رو خدا یه چیزی بهم بده. مامانش گرفتش و گفت می رویم دم سوپر یه چیزی برات می خریم ایشون که الان چیزی نداره مامان.از تو کیفم کاکایویی در اوردم و بهش دادم.

منشی زنگ زد به آژانس و تاکید کرد یک فرد با حوصله بفرستید. چند دقیقه بعد ماشین اومد. مادر سعی کرد دختر داغون معتادش رو از روی زمین بلند کند هرکاری کرد نتونست. از راننده آژانس کمک خواست تا با هم بلندش کنند باز هم نتونستن دختر به صورت چهار دست و پا کف زمین خودش رو به سمت در خروجی می کشید و پدر ماتش هم که به وضوح شونه هایش افتاده بود و داغون شده بود دنبالشان راه افتاد. پدر که تا اون موقع یک کلمه صدایش در نیومده بود دقیقا مثل کسی که مهم ترین چیز زندگیش را از دست رفته می دید گفت فوق لیسانس جامعه ما شد این. از لحن صدایش کاملا مشخص بود که قبل از این چه قدر به دخترش افتخار می کرده است. اما حالا انگار تمام کاخ آرزوهای بلند بالایی که برای دخترک داشت دود شده بود و رفته بود هوا. دختر برگشت و  چیزی زیر لب به پدرش گفت پدر که طاقتش از تمام خفه خون هایی که گرفته بود سر آمده بود آهسته با پا به دختر زد. جیغ دخترک به هوا رفت و جو رو متشنج کرد:(آشغال زورت و به رخ من می کشی . به تو ام می گن بابا) مادر سریع بینشون قرار گرفت هر آن انتظار داشتم  پدر خانواده سکته کند. دخترک همانطور چهار دست و پا از مطب خارج شد و اشک من روی گونه ام سرازیر.

از اون روز تا الان قیافه دخترک و پدر و مادر تکیده و داغونشون جلو چشمم است. دخترک رفت برای بستری شدن. گاهی یک لغزش و اشتباه دودمان به باد ده است. قیافه مامان من که دیدنی بود چون اون خودش مادر بود و بهتر از من حس تباه شده اون مادر رو می فهمید. همیشه وقتی به مامانم می گفتم مامان جان هزاران دختر بدتر از من و خواهرم  هستن قدر ما رو بدون مامانم می گفت آدم باید به بهتر از خودش نگاه کنه اما این بار اول بود که مامانم یک لحظه به من خیره شد و انگار عمیقا یادش افتاده از خدا تشکر کنه طبق عادتش بلند فکر کرد مردم با چه مشکلاتی رو به رو هستن واقعا خدارو صد هزار مرتبه شکر. اما شاید این تنها باری هم باشه که از این تعریف مامانم حس خوبی نداشتم. دلم نمی خواست مشاهده بدبختی یکی دیگع باعث شود مامانم خدا رو شکر کنه که وای چه خوب دخترم معتاد نیست.

  • عارفه هستم

نظرات  (۲)

:(
ناراحت شدم
:(
البته باید باشیم ناراحت. چه معنی داره یه عده اینجوری و ما خوشحال ... ؟
پاسخ:
به قولی اگه ادم شب از این غصه خوابش نبره بهش حرجی نیست
؛(
پاسخ:
:(

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی