دعواهامون دیگه استصحکاکی شده
فکر می کردم هر چه قدر بزرگ تر شوم تنش های معمولی که با مامانم دارم کمتر می شوم. اما فعلا این چندماهه که دیگه سرکار نمی روم و بیشتر از قبل تو خانه ام فهمیدم این شکلی نیست.
یعنی به این نتیجه رسیدم درحالتی موفق ترین رابطه رو با مامانم خواهم داشت که میزان خونه موندنم به حداقل کاهش پیدا کنه.
نمی دونم چرا این طوری شده این چند هفته تقریبا هر روز سر چیزهای کوچیک و مسخره دعوامون می شود و صداش می رود بالا و البته دروغ چرا متعاقبا منم صبوری نمی کنم و منم صدام می رود بالا بعد هم می گه صدات و ننداز تو سرت و منم می گم خودت داد زدی اول و آخرشم هرکی می رود یه سمتی فرداش درحالی که هنوز قبلی ها حل نشده دوباره این اتفاق می افته.
مثلا همین چند دقیقه پیش فکر می کنید سر چه موضوعی همین روند تکرار شد؟
شب دختر خاله و پسرخاله ام می این خونه اشون با وجود کلی کار گفتم شام و کلا من درست می کنم یه لازانیا می گذارم با کیک مرغ شما برو به بقیه کارهایت برس. لیست چیزهایی که می خواهم و دادم بخره و خودش هم گفت اتفاقا گوشت چرخ کرده داریم. رفت خرید کرد اومد با هم دیگه جا دادیم بعد می گم گوشت چرخ کرده کجاست یه ذره مایه ماکارونی که دیشب ماکارونی درست کرده می ده می گه پیتزا درست کن نصفش از این گوشت بزن نصفش اون دوتا تیکه مرغی که برای کیک مرغ گذاشتی بیرون پیتزا مرغ درست کن:| می گم بیس کیک مرغ مرغه مرغ براش کم می اید اذیت نکن بگذار من خودم کارم و بکنم می گه نه خب این مایه ماکارونی باید تموم شود دوباره یکی من گفتم یکی مامانم اخر هم گفتم وقتی قرار من اشپزی کنم تو کار من دخالت نکن بسپر به من بعد هم گفت اصلا لازم نکرده کمک کنی. باز دوتا من گفتم دوتا اون و اومدم تو اتاق :| یعنی واقعا ما سر چنین موضوعی دعوامون شد؟
الانم دلم می سوزه کمر درد داره اذیت می شود خودش همه کار ها رو کنه اما غرورم نمی گذاره برم کمکش.
- ۹۵/۰۸/۲۷