درد دل بی تعارف
می دونید چیه من یه دختر خیلی احساسی هستم و این رو بزرگ ترین نقطه ضعفم می دونم. اصلا برای همین وارد رابطه ای نشدم. می ترسیدم من بمانم و حوضم. من بمانم و غم عشق و افسردگی. برای همین رو به هیج کس ندادم و بر خلاف رفتار ذاتی ام مغرور و سگ بوم. اما اصلا نمی دونم چرا یهو از این آدم خوشم اومد اصلا چی شد که من احساس کردم چه آدم جذابیه. از کجا گذاشتم تو ذهنم رسوخ کنه؟ از کجا رفتارم باهاش تغییر کرد؟ از جدیتم کاسته شد؟
اما حالا دقیقا بدتر از این سرم آمده است . من ماندم و بلاتکلیفی. یک لحظه از حرف های و پیام هایش شادم و یک لحظه غمگین. یک لحظه فکر می کنم او هم بی میل نیست و یک لحظه فکر می کنم اصلا جایی در ذهن پر از مشغله ی او ندارم. اصلا شاید «او» ی دیگری در زندگی اش هست.
دست به دامن خدا شدم. نه این که التماس خدا کنم بهش برسم. هنوز به این مرحله از حماقت (از دید خودم) نرسیدم دست به دامن خدا شدم که حالم رو خوب کنه از بلاتکلیفی نجاتم بده یه نشون بهم بده که بدونم تکلیف خودم رو. دنبال یه نشونه ام. یه نشونه یه طناب که دستم رو بهش بند کنم.
- ۹۵/۰۹/۲۸
بعدم ته اش چیزی نیست.
اینارو خیلی این مدت با خودم تکرار میکنم ولی اخرش ها خیلی فکرهای مسخره به سراغم میاد.