دست نوشته های یک نیمچه روزنامه نگار

رسالت من نوشتن است

نوشتن هم اعتیاد آور است. از همون زمانی که با شوق و ذوق یاد گرفتم اسم خودم و دیگران رو بنویسم شروع شد. و تا سر کلاس های انشا که جزو ملالت بار ترین کلاس برای بعضی ها بود ادامه پیدا کرد اما من همیشه داوطلب خواندن داستان ها و نوشته هایم بودم. تا بعدتر که وبلاگ باز کردم و تا همین الان که کارم و رشته ام نوشتن است.


همه مامانا این قدر خوب بلدن بچه اشون رو از راه دور آروم کنند؟
آب رو آتیشه حرف هایش 
  • عارفه هستم
اول: کوفتتون شه اگه زبانتون خوبه! زبان تخصصی رو کجای دلم بگذارم 

دوم: لِک و لِکی درس خواندم می خواهم بمیرم کوه کندم انگار

سوم: مامانم اینا همه رفتن مشهد خونه تنهام و خیلی خیلی کیف می ده تصمیم گرفتم از این به بعد فرجه ها همه اشون رو یه سمتی بفرستم.

چهارم: خاله هایم از مامانم بیشتر زنگ می زنن هی حال و احوال می پرسن بی خیال بابا تمرگیدم تو خونه درس می خوانم دیگه

پنجم: همین الان طی یک حرکت ناگهانی کمرم گرفت اساسی یعنی در حدی که نفس می کشم درد می گیره

ششم: منم فردا صبح می روم مشهد یک و نیم روزه کوتاه اما لازم و ضروریه 

هفتم: عین چیییییی می خورم ها یعنی همون ده کیلویی که به زور برای عروسی حامد لاغر کردم فکر کنم برگردم سر جاش 

هشتم: سه روز خونه بودم کم کم که دیوونه بشم دارم می زنم بیرون برم شام خونه خاله ام عمیقا حسش نیست لباس بپوشم.تازه نمازمم هنوز نخواندم الان سخت ترین کار ممکن از رو کاناپه پا شدنه!

نهم: چندین تیکه از متن زبانم رو نمی فهمم شوهر خاله ام کلا مسلطه ولی از این هاس که سه تا پاراگراف رو سه ساعت برات حرف می زنه به نظرتون عاقلانه است ازش بپرسم؟؟

دهم: خیلی بده ولی منم جزو اون دسته ام موقع امتحان ها خیلی بهتر می شوم و به حرف خدا گوش می دهم

یازدهم: سیب زمینی سرخ کرده سر درس خیلی خیلی می چسبه :) 

دوازدهم: لعنت به این اموزش کوفتی دانشگاه علامه که تو یه روز دو و بعضا سه تا امتحان برای ما می گذاره

سیزدهم: مرین دختر دایی ام دانشگاه برکلی درس می خوانه می گفت باید متوسط در روز ٥تا ٦ ساعت درس خواند:) من گفتم من با هفته ای ٦ ساعت شاگرد اولم :|
  • عارفه هستم

یکی از دایی هایم  آمریکا زندگی می کنه و کلا بچه هایش هم اون جا به دنیا اومدن و مذهبی هم نیستن چندان

رایان پسر داییم که کوچیک ترین نوه فامیل هم هست ١٦ سالشه ولی هیکلی و قدی گولاخی است برای خودش خیلی خیلی خیلی هم نمک و بامزه است سری قبل که اومدن ایران کلا با مفهوم محرم نا محرم اکی نیست و از دم همه رو بغل کرد بعد منم دیگه چیزی نگفتم راستش کلا حس پسر نامحرمم بهم نمی ده حالا در هر صورت این سری که اومدن مامانم گفت مثلا تو چادر سر می کنی گفتم مامان جان تقصیر من چیه وقتی خواهرم و دو تا دختر دایی هایم بغلش می کنن و اکی ان خب این نمی فهمه که من و نباید بغل کنه منم روم نمی شود بگم 

خلاصه زنگ زدن بیان خونمون با مامانم برنامه ریزی کردیم اومدن من مرین و بغل کنم مامانم رایان رو بعد با خنده و شوخی بگم رایان جان خرس گنده عزیزم شما نامحرمی

همین اتفاق افتاد و رایان در حالی که با لحن نمکیش می گفت شوخی نکن من رو بغل کرد

منم کف زمین ولو شدم از خنده

  • عارفه هستم

نفسم حسابی گرفته تو این روزه ها

حالا شما فکر می کنید دارم حرف شاعرانه می زنم ولی واقعا کارم به بیمارستان و اکسیژن و آمپول رسید

  • عارفه هستم

می دونید چیه من یه دختر خیلی احساسی هستم و این رو بزرگ ترین نقطه ضعفم می دونم. اصلا برای همین وارد رابطه ای نشدم. می ترسیدم من بمانم و حوضم. من بمانم و غم عشق و افسردگی. برای همین رو به هیج کس ندادم و بر خلاف رفتار ذاتی ام مغرور و سگ بوم. اما اصلا نمی دونم چرا یهو از این آدم خوشم اومد اصلا چی شد که من احساس کردم چه آدم جذابیه. از کجا گذاشتم تو ذهنم رسوخ کنه؟ از کجا رفتارم باهاش تغییر کرد؟ از جدیتم کاسته شد؟

اما حالا دقیقا بدتر از این سرم آمده است . من ماندم و بلاتکلیفی. یک لحظه از حرف های و پیام هایش شادم و یک لحظه غمگین. یک لحظه فکر می کنم او هم بی میل نیست و یک لحظه فکر می کنم اصلا جایی در ذهن پر از مشغله ی او ندارم. اصلا شاید «او» ی دیگری در زندگی اش هست.

دست به دامن خدا شدم. نه این که التماس خدا کنم بهش برسم. هنوز به این مرحله از حماقت (از دید خودم) نرسیدم دست به دامن خدا شدم که حالم رو خوب کنه از بلاتکلیفی نجاتم بده یه نشون بهم بده که بدونم تکلیف خودم رو. دنبال یه نشونه ام. یه نشونه یه طناب که دستم رو بهش بند کنم.

  • عارفه هستم

به همون اندازه شلوغم و کار ریخته سرم اما کلا چهار روز ول گشتم و حوصله ندارم

فردام ارائه ای دارم که هیچی مطلب هنوز جمع نکردم


اصلا نه حالش و دارم نه تمرکز درس خواندن

  • عارفه هستم
همون بهتر که خدا نیستم
مثلا خیلی زور داره باز یه بنده ای کارش گیر می کنه دختر خوبی می شود نماز هایش خیلی درست می شود حرف گوش می کنه
با این وجود خدا همیشه هوامو داشته حتی اگه سلامم بی طمع نبوده باشه
  • عارفه هستم

دوست مامانم که دوران جنگ باهاش آشنا شده و ما خاله بهش می گیم تنها سردار زن ایران است

و یه ادم فوق العاده ایه و حسابی سرش شلوغه

امروز بهم پیام داد و روز دانشجو رو تبریک گفت

نمی دونم چرا ها اما از این پیامش خیلی ذوق کردم

بهش گفتم واقعا پز دادن داره خاله جان که شما به آدم روزش و تبریک بگین ها 

بهم گفت وروجک تو این زبون و نداشتی چی کار می کردی.

خلاصه من چنین شخصیت مهمی هستم برای خودم سردار مملکت خودش شخصا بهم پیام می دهد گفتم در جریان باشید:)))

  • عارفه هستم

از بچگی هر موقع یکی بهم می گفت چیزی هم هست که تو دوست نداشته باشی؟ یه جمله مسخره بود که می گفتم شیر، شلغم، لبو

البته چیز های دیگه بود اما بارز هایش اینا بود مثلا شیرین پلو و فلفل دلمه ای هم دوست ندارم. یا اشکنه که یه بار تو رو در وایسی مجبور به خوردنش شدم و داشتم بالا می آوردم.

چند روز پیش دختر خاله ام اصرار اصرار که لبو بخورم. لیمو و نمک ریخت روش و یه تیکه به زور چپوند تو حلقم راستش خیلی خوشمزه بود اصلا هم بد مزه نبود و من یادم نمی آید چرا دوست نداشتم این همه سال؟ و یه  بار که بابام به زور می خواست ماست و لبو بهم بده در رفتم و باهاش قهر کردم؟

امروز که مامانم لبو درست کرده بود و من با شوق برای خودم روش لیمو می چکوندم مامانم  گفت قدیمی ها می گفتن هر بیست سال که بگذره ذائقه آدم عوض می شود بی خود نمی گفتن معلومه بیست و رد کردی.

هیچی دیگه کوفتم شد اصلا .


  • عارفه هستم
دارم به وضوح صدای زنگ خطر رو می شنوم اما انگاری شدم همون عارفه ی خنگ اول دبیرستانی که می خواهد خودش رو به خریت بزنه.
چرا این طوری شدم؟
تو زندگی ام یک بار از پسری خوشم اومد از اون مدل دوست داشتن های یک دختر دبیرستانی که چند وقت بعدش که بهش فکر می کردم به جای یادآوری شکست عشقی بیشتر خنده ام می گرفت. از این مدل ها که پسر هیچ گوونه ربطی به من نداشت و اصلا یکبار هم ندیدمش و از طریق مسنجر بود. دیگه بعد از اون دور خودم یک حصار کشیدم و خط تعیین کردم و نگذاشتم پسری تو دلم جا باز کنه و حاضر نشدم وارد هیچ رابطه عاطفی شوم. تو دانشگاه خط قرمز هایم رو جدی تر گذاشتم چون پسر های اون جا رو بهشون بدهی پرو می شوند.
اما نمی دونم چرا الان این طوری شده؟
چرا یه پسری این قدر تو ذهنم بلد شده؟ چرا باید بهش فکر کنم. یعنی تازه شانس آوردم هی ترمز خودم رو می کشم.
و خنده داری ماجرا ربطی است که این قدر مسخره هی بهم پیدا می کنیم.
این که مثلا صاف سه تا کوچه پایین تر از ما زندگی می کنه
این که اونم فارغ التحصیل همون مدرسه ای است که من در دخترونه اش درس خواندم
و عجیب تر از همه این که پسر خاله ی من رو می شناسه و مدتی در همون جایی که من کار می کردم کار می کرده. جایی که اصلا معروف نیست اخه!
اه واقعا خجالت آوره که با این همه ادعا مثل دختر دبیرستانی ها نشستم و هی فکر می کنم منظورش از این حرف این بود منظورش از اون حرف اون بود.
خدا کنه فعالیت مشترکمون زود تموم شود بره پی کارش منم از این برزخ خلاص شوم. لعنتی تموم هم نمی شود اخه به این زودی.



  • عارفه هستم