- ۳ نظر
- ۱۵ دی ۹۵ ، ۰۱:۵۴
یکی از دایی هایم آمریکا زندگی می کنه و کلا بچه هایش هم اون جا به دنیا اومدن و مذهبی هم نیستن چندان
رایان پسر داییم که کوچیک ترین نوه فامیل هم هست ١٦ سالشه ولی هیکلی و قدی گولاخی است برای خودش خیلی خیلی خیلی هم نمک و بامزه است سری قبل که اومدن ایران کلا با مفهوم محرم نا محرم اکی نیست و از دم همه رو بغل کرد بعد منم دیگه چیزی نگفتم راستش کلا حس پسر نامحرمم بهم نمی ده حالا در هر صورت این سری که اومدن مامانم گفت مثلا تو چادر سر می کنی گفتم مامان جان تقصیر من چیه وقتی خواهرم و دو تا دختر دایی هایم بغلش می کنن و اکی ان خب این نمی فهمه که من و نباید بغل کنه منم روم نمی شود بگم
خلاصه زنگ زدن بیان خونمون با مامانم برنامه ریزی کردیم اومدن من مرین و بغل کنم مامانم رایان رو بعد با خنده و شوخی بگم رایان جان خرس گنده عزیزم شما نامحرمی
همین اتفاق افتاد و رایان در حالی که با لحن نمکیش می گفت شوخی نکن من رو بغل کرد
منم کف زمین ولو شدم از خنده
نفسم حسابی گرفته تو این روزه ها
حالا شما فکر می کنید دارم حرف شاعرانه می زنم ولی واقعا کارم به بیمارستان و اکسیژن و آمپول رسید
می دونید چیه من یه دختر خیلی احساسی هستم و این رو بزرگ ترین نقطه ضعفم می دونم. اصلا برای همین وارد رابطه ای نشدم. می ترسیدم من بمانم و حوضم. من بمانم و غم عشق و افسردگی. برای همین رو به هیج کس ندادم و بر خلاف رفتار ذاتی ام مغرور و سگ بوم. اما اصلا نمی دونم چرا یهو از این آدم خوشم اومد اصلا چی شد که من احساس کردم چه آدم جذابیه. از کجا گذاشتم تو ذهنم رسوخ کنه؟ از کجا رفتارم باهاش تغییر کرد؟ از جدیتم کاسته شد؟
اما حالا دقیقا بدتر از این سرم آمده است . من ماندم و بلاتکلیفی. یک لحظه از حرف های و پیام هایش شادم و یک لحظه غمگین. یک لحظه فکر می کنم او هم بی میل نیست و یک لحظه فکر می کنم اصلا جایی در ذهن پر از مشغله ی او ندارم. اصلا شاید «او» ی دیگری در زندگی اش هست.
دست به دامن خدا شدم. نه این که التماس خدا کنم بهش برسم. هنوز به این مرحله از حماقت (از دید خودم) نرسیدم دست به دامن خدا شدم که حالم رو خوب کنه از بلاتکلیفی نجاتم بده یه نشون بهم بده که بدونم تکلیف خودم رو. دنبال یه نشونه ام. یه نشونه یه طناب که دستم رو بهش بند کنم.
به همون اندازه شلوغم و کار ریخته سرم اما کلا چهار روز ول گشتم و حوصله ندارم
فردام ارائه ای دارم که هیچی مطلب هنوز جمع نکردم
اصلا نه حالش و دارم نه تمرکز درس خواندن
دوست مامانم که دوران جنگ باهاش آشنا شده و ما خاله بهش می گیم تنها سردار زن ایران است
و یه ادم فوق العاده ایه و حسابی سرش شلوغه
امروز بهم پیام داد و روز دانشجو رو تبریک گفت
نمی دونم چرا ها اما از این پیامش خیلی ذوق کردم
بهش گفتم واقعا پز دادن داره خاله جان که شما به آدم روزش و تبریک بگین ها
بهم گفت وروجک تو این زبون و نداشتی چی کار می کردی.
خلاصه من چنین شخصیت مهمی هستم برای خودم سردار مملکت خودش شخصا بهم پیام می دهد گفتم در جریان باشید:)))
از بچگی هر موقع یکی بهم می گفت چیزی هم هست که تو دوست نداشته باشی؟ یه جمله مسخره بود که می گفتم شیر، شلغم، لبو
البته چیز های دیگه بود اما بارز هایش اینا بود مثلا شیرین پلو و فلفل دلمه ای هم دوست ندارم. یا اشکنه که یه بار تو رو در وایسی مجبور به خوردنش شدم و داشتم بالا می آوردم.
چند روز پیش دختر خاله ام اصرار اصرار که لبو بخورم. لیمو و نمک ریخت روش و یه تیکه به زور چپوند تو حلقم راستش خیلی خوشمزه بود اصلا هم بد مزه نبود و من یادم نمی آید چرا دوست نداشتم این همه سال؟ و یه بار که بابام به زور می خواست ماست و لبو بهم بده در رفتم و باهاش قهر کردم؟
امروز که مامانم لبو درست کرده بود و من با شوق برای خودم روش لیمو می چکوندم مامانم گفت قدیمی ها می گفتن هر بیست سال که بگذره ذائقه آدم عوض می شود بی خود نمی گفتن معلومه بیست و رد کردی.
هیچی دیگه کوفتم شد اصلا .