دست نوشته های یک نیمچه روزنامه نگار

رسالت من نوشتن است

نوشتن هم اعتیاد آور است. از همون زمانی که با شوق و ذوق یاد گرفتم اسم خودم و دیگران رو بنویسم شروع شد. و تا سر کلاس های انشا که جزو ملالت بار ترین کلاس برای بعضی ها بود ادامه پیدا کرد اما من همیشه داوطلب خواندن داستان ها و نوشته هایم بودم. تا بعدتر که وبلاگ باز کردم و تا همین الان که کارم و رشته ام نوشتن است.


دیشب تا سه چهار صبح تو رختخواب از این ور به اون ور شدم و فکر کردم. به خودم و به رفتارها و ترس هایم.انگاری که مغزم تازه فریاد زده یافتم یافتم و من یه چیز مهمی درباره خودم فهمیدم.

دیشب با یکی از روزنامه نگارهای معروف که خیلی هم جنتلمنه و البته سنی از من ١٥ سالی بیشتر در مورد مساله کاری حرف می زدم. لحن دو طرف معمولی و البته کمی صمیمی بود. خیلی مودبانه بهم گفت که دوست داره بیشتر با شخصیتی مثل من آشنا بشود. بی شک منم از این آدم بدم نمی آید به علاوه که هر دختری دوست داره کسی بهش توجه کنه و دوست داشته بشه من هم از این داستان مستثنی نیستم اما محترمانه گفتم دلیلی برای ارتباط بیشتر نمی بینم. دیشب داشتم به دلیل رفتار هایم فکر می کردم. این اولین موردی نبود که من نسبت به یه پیشنهاد آشنایی این جور واکنش می دهم. من از وارد یک رابطه شدن می ترسم اما چرا؟ چون پس ذهنم اینه یک دختر چاق دوست داشتنی نیست.بحث دوست دختر کسی شدن جداست چون با عقایدم مخالفه اما اشنایی در چارچوب برای شناخت رو بدون اشکال می بینم اما من تا حالا همه پیشنهادهای محترمانه ای که بهم می شده حتی وقتی طرف خیلی هم خوب بوده رو رد کردم چون فکر می کنم دلیل مناسبی برای دوست دلشته شدنم ندارن و بعد یه مدت آن ها هم به همین نتیجه می رسند که یک دختر چاق دوست داشتنی نیست  و من ممکنه دچار احساس شوم به اون آدم و بعد فرو بریزم.

من همیشه نقش بازی کردم جوری که خودمم باورم شده خیلی اعتماد به نفس دارم اما ندارم. عارفه درون من فکر می کنه دوست داشتنی نیست و برای همین سعی می کنه وارد رابطه ای نشود که لو برود دوست داشتنی نیست.

این خیلی غم انگیزه خیلی خیلی.

  • عارفه هستم
شما ببین ترامپ چی هست 
حماقت و کله خریش مثل احمدی نژاد
مثل موسوی هم که رسما ادعای تقلب کرده و خودش رو رئیس جمهور آمریکا اعلام کرد.
چی شده آمریکا یه جا داره به سرگذشت ما دچار می شود؟

  • عارفه هستم

هیچ وقت وقتی با مامانتون دعواتون شده از خونه بیرون نرید.

من رفتم تو این فصل برف!!! اومد منم پیاده تو راه گیر کردم شیش بار خوردم زمین نزدیک بود برم زیر ماشین اگه خودم و خونه نرسونده بودم صاعقه هم بهم زده بود.

  • عارفه هستم

از همه اتون دعوتم می کنم نمایشگاه مطبوعات بیایید

نمی دونید روزنامه نگارها صحبت رو در روبا مخاطب هاشون چه قدر براشون لذت بخش و خستگی در کن است.

اگر اومدید خبرم کنید خوشحال می شوم ببینمتون.

نمایشگاه مطبوعات روزهای لذت بخشی برای من است حتی خستگی بی نهایتش هم خوبه

  • عارفه هستم


من قبل از این که الفبا یادبگیر صدقه سر خواهر بزرگ تر الفابت یادگرفتم و تا دبستان زبانم به نسبت بقیه هم سن هایم عالی بود اما از راهنمایی چون با معلمش لج بودم منفور ترین درسم شد و افتادم رو سیکل من نمی تونم و این تا دبیرستان هم ادامه داشت و خلاصه این که سطح زبانیم چندان جالب نبود. و چون حس یک نقطه ضعف برایم داشت از زبان متنفر شدم.

اما حالا به مرحله ای رسیدم که بدون این که کسی اجبار کنه رفتم سه روز در هفته فشرده کلاس خصوصی زبان ثبت نام کردم و حاضر شدم از بعضی از چیز هایم بزنم و هزینه ی زیاد متقبل شوم. چرا؟

فقط و فقط برای رسیدن به هدف ها و آرزوهایی که برای خودم علامت گذاری کردم. و جالبه بدونید الان به شدت از لحظه لحظه کلاس زبانم و یادگیری و درس خواندن و سختی کشیدنش لذت می برم.

خلاصه این که هدف هاتون رو جدی بگیرید هدف هاتون بهتون انگیزه و انرژی ماورایی می دهن برای انجام حتی منفورترین و سخت ترین و فرسایشی ترین کارها.

هدف هاتون رو جدی بگیرید و به خودتون اول و بعد به بقیه ثابت کنید چه آدم قدرتمندی هستید و از تلاش و کوشش اتون برای رسیدن به اون هدف هم لذت ببرید. 


  • عارفه هستم


گاهی دلم می خواهد تویی باشی که سرم را روی شانه ات بگذارم و غم هایم را بگریم، مو پریشان کنم و سخت درآغوش کشیده شوم و بعد در یک چشم بهم زدنی دود شوی و بروی

نه بیشتر از این نمان برو

پیش از آن که دیر شود پیش از آن که دلبسته شوم 

من از دل بستن به مسافران و از انتظار بی پایان و کشیده شدن لاستیک هواپیما روی آسفالت و هر آن چیز که روزی تو را از من جدا می کند هراس دارم.


  • عارفه هستم

همین الانی که دارم این پست و می نویسم و بعد تر که شما این پست رو خواهید خواند آدم های زیادی با سطح خانوادگی متفاوتی دارن با مشکلات خودشون دست و پنجه نرم می کنند.

چند روز پیش رفته بودم با مامانم متخصص تغذیه سالن انتظار مشترکی بود که یک اتاق آن مطب متخصص تغذیه و اتاق دیگه مطب متخصص اعصاب و روان بود. منتظر که نشسته بودیم در اتاق متخصص اعصاب و روان باز شد خانم مانتویی میانسال و شیک و موجهی که به خوبی مشخص بود از خانواده ای نسبتا سطح بالایی است به مرد کنار من اشاره کرد و با حالت داغونی گفت بیاین بابای بیچاره اش رو ببینید به چه روزی افتاده است. دکتر اومد سلام کرد و دوباره داخل رفتن. من برای گرفتن مشخصات اولیه داخل یک اتاق دیگه رفتم و وقتی برگشتم کف زمین اتاق انتظار دختری با یک شلوار گرمکن تو خونه ای و کاپشن سرمه ای خاکی درست عین بی خانمان ها نشسته بود و پایش رو چنگ می انداخت.

متعجب نگاه می کردم. که همون خانمی که در اتاق رو باز کرده بود بالاسرش ایستاده بود و به وضوح داغون و تکیده بود. بلند رو به جمعیت گفت بچه نیارین ها بچه نیارین من بچه دار شدم که بشه این. اون موقع بود که تازه دو هزاریم افتاد موضوع از چه قرار است. جو و سکوت بدی تو اتاق انتظار به وجود اومده بود.

صدای دختر رو وقتی شنیدم که رو کرد به خانم منشی و با حالت کودکانه و عاجزانه ای گفت یه چیزی بده بخورم تو رو خدا یه چیزی بهم بده. مامانش گرفتش و گفت می رویم دم سوپر یه چیزی برات می خریم ایشون که الان چیزی نداره مامان.از تو کیفم کاکایویی در اوردم و بهش دادم.

منشی زنگ زد به آژانس و تاکید کرد یک فرد با حوصله بفرستید. چند دقیقه بعد ماشین اومد. مادر سعی کرد دختر داغون معتادش رو از روی زمین بلند کند هرکاری کرد نتونست. از راننده آژانس کمک خواست تا با هم بلندش کنند باز هم نتونستن دختر به صورت چهار دست و پا کف زمین خودش رو به سمت در خروجی می کشید و پدر ماتش هم که به وضوح شونه هایش افتاده بود و داغون شده بود دنبالشان راه افتاد. پدر که تا اون موقع یک کلمه صدایش در نیومده بود دقیقا مثل کسی که مهم ترین چیز زندگیش را از دست رفته می دید گفت فوق لیسانس جامعه ما شد این. از لحن صدایش کاملا مشخص بود که قبل از این چه قدر به دخترش افتخار می کرده است. اما حالا انگار تمام کاخ آرزوهای بلند بالایی که برای دخترک داشت دود شده بود و رفته بود هوا. دختر برگشت و  چیزی زیر لب به پدرش گفت پدر که طاقتش از تمام خفه خون هایی که گرفته بود سر آمده بود آهسته با پا به دختر زد. جیغ دخترک به هوا رفت و جو رو متشنج کرد:(آشغال زورت و به رخ من می کشی . به تو ام می گن بابا) مادر سریع بینشون قرار گرفت هر آن انتظار داشتم  پدر خانواده سکته کند. دخترک همانطور چهار دست و پا از مطب خارج شد و اشک من روی گونه ام سرازیر.

از اون روز تا الان قیافه دخترک و پدر و مادر تکیده و داغونشون جلو چشمم است. دخترک رفت برای بستری شدن. گاهی یک لغزش و اشتباه دودمان به باد ده است. قیافه مامان من که دیدنی بود چون اون خودش مادر بود و بهتر از من حس تباه شده اون مادر رو می فهمید. همیشه وقتی به مامانم می گفتم مامان جان هزاران دختر بدتر از من و خواهرم  هستن قدر ما رو بدون مامانم می گفت آدم باید به بهتر از خودش نگاه کنه اما این بار اول بود که مامانم یک لحظه به من خیره شد و انگار عمیقا یادش افتاده از خدا تشکر کنه طبق عادتش بلند فکر کرد مردم با چه مشکلاتی رو به رو هستن واقعا خدارو صد هزار مرتبه شکر. اما شاید این تنها باری هم باشه که از این تعریف مامانم حس خوبی نداشتم. دلم نمی خواست مشاهده بدبختی یکی دیگع باعث شود مامانم خدا رو شکر کنه که وای چه خوب دخترم معتاد نیست.

  • عارفه هستم

به همین سن بیست و یک سالم از وقتی وارد جامعه شدم یک چیزهایی از آدم ها و زندگی مشترک و ... دیدم که نسبت به مرد ها بدبین شدم.

و هر چه قدر جلوتر می رود نمی دونم من بیشتر در جریان یک سری چیز ها قرار می گیرم و حساس شدم یا واقعا زیاد شده اما آمار مرد های کثافت برایم بالا و بالاتر می رود.

تا حالا از این زاویه به قضیه نگاه کردید ؟

اون مرد هرزه ای که هنوز یکسال از ازدواجشش نگذشته به یک دختر دیگه پیشنهاد سفر می دهد و می گه بیا معشوقه من شو فقط به زندگی مشترکشان گند نزده به روح و روان اون دختر هم ضربه زده. تا سه ماه هر شب به خاطر اون زنی که فکر می کنه خیلی با این مرد خوش بخته زار زار گریه کردم. هنوز که هنوز است وقتی یادش می افتم اعصاب و روانم بهم می ریزه. لعنت بهش!

برای آدم هایی که عادت به هرز رویی دارن فرقی نمی کند که شما چادری هستی فرقی نمی کند که تو مکالماتتون تاحالا یکبار تو نگفتی یکبار فعل مفرد به کارنبستی عادت کردن به هرز نگاه کردن و کثافت کاریشون حتی اگر در قالب یک آدم ریشوی مذهبی معروف باشن.


  • عارفه هستم


زل آفتاب تو این گرما تو این ترافیک آشغالیه تهران هی دنده جا به جا کن و کلاژ بگیر و دامبی بزن رو ترمز و  جلو هر کس نا کس وایسا و بوق و چراغ که چی؟ جون مادرت تجریش کار و بار داری دو هزارم بره تو جیب ما یا نه؟ بعد هم اخر شب 

خسته و تِرکْمون می روی خبر مرگت سرت و می گذاری رو بالشت که باز صبح این زندگی سگی رو شروع کنی  و برای دو لقمه نون و سفارشات سرکار سگ دو بزنی تا مفت مفت پول بی زبونی که یه قرون دو هزار رو هم گذاشتم رو بده به بتی و متی و کوفت و زهر مار برای میزامپیلی 

می دونی دآش آخرشم  پشت همین فرمون و سیگار به دست  سرم و می گذارم زمین  و فآتحه  اونم که جوون و خوش بر و  رو به چهل نکشیده  دلبری ها و خر کردنش هایش برای یکی دیگه است. اما خب می دونی با این وجود دوستش دارم لعنتی رو


+ یک کلاس نوشتن خلاق می رفتم و اون بهمون این تکلیف ها رو یاد داده بود گاهی عکس می گیرم و برایش می نویسم. 


++‏ این رو تو اینستام هم گذاشتم یکی از آشنایانم اومد و گفت چه عصبی و بد اموزی کلی براش توضیح دادم در مورد نوشته م باز گفت زندگی سگی و ... توجه به دین و اخرت رو زیر سوال برده نظر شما رو دوست دارم بدونم؟

  • عارفه هستم

روزنامه نگاری اصلا شغل پردرآمدی نیست

ببخشید اصلاح می کنم 

روزنامه نگاری اصلا شغل پر درآمدی نیست اگر بخواهی روزنامه نگار پاکی باشی نه جیره خور این و اون

روزنامه نگار حوزه ورزشی می شناسم که برای مصاحبه با یه فوتبالیست و نوشتن گزارش اول فیش واریزی ٥٠ میلیونی اش رو می گیرد بعد شروع به نوشتن می کند

تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل 

و حساب روزنامه نگارهای سیاسی که دیگه جای خود دارد

این جناح اون جناحم نمی شناسه پر است از هر دو جناح!

امروز بهم پیشنهاد نوشتن یک گزارش مفصل حمایتی از یکی از آقایون شد

بهش می گم من اصلا موافق مواضع فلان آدم نیستم چرا باید چنین گزارشی بنویسم؟

بهم می گه این حرف های پوپولیستی رو نزن مهم نیست که اصلا موافق این آدم هستی یا نه این وسط دو میلیون گیر تو می آید. 

بهش می گم عمو اشتباه گرفتی من مثل تو این قدر خار و زبون نیستم به خاطر دو میلیون خودم و جیره خوار یکی کنم.

بد جوری بهم برخورده بود. 


+ با خودم فکر کردم الان که لنگ این پول ها نیستم نه گفتن هنر نیست باید دید وقتی محتاج بودم و دستم تنگ هم همین قدر به روزنامه نگاری پاک معتقد خواهم بود؟

  • عارفه هستم