دیشب تا سه چهار صبح تو رختخواب از این ور به اون ور شدم و فکر کردم. به خودم و به رفتارها و ترس هایم.انگاری که مغزم تازه فریاد زده یافتم یافتم و من یه چیز مهمی درباره خودم فهمیدم.
دیشب با یکی از روزنامه نگارهای معروف که خیلی هم جنتلمنه و البته سنی از من ١٥ سالی بیشتر در مورد مساله کاری حرف می زدم. لحن دو طرف معمولی و البته کمی صمیمی بود. خیلی مودبانه بهم گفت که دوست داره بیشتر با شخصیتی مثل من آشنا بشود. بی شک منم از این آدم بدم نمی آید به علاوه که هر دختری دوست داره کسی بهش توجه کنه و دوست داشته بشه من هم از این داستان مستثنی نیستم اما محترمانه گفتم دلیلی برای ارتباط بیشتر نمی بینم. دیشب داشتم به دلیل رفتار هایم فکر می کردم. این اولین موردی نبود که من نسبت به یه پیشنهاد آشنایی این جور واکنش می دهم. من از وارد یک رابطه شدن می ترسم اما چرا؟ چون پس ذهنم اینه یک دختر چاق دوست داشتنی نیست.بحث دوست دختر کسی شدن جداست چون با عقایدم مخالفه اما اشنایی در چارچوب برای شناخت رو بدون اشکال می بینم اما من تا حالا همه پیشنهادهای محترمانه ای که بهم می شده حتی وقتی طرف خیلی هم خوب بوده رو رد کردم چون فکر می کنم دلیل مناسبی برای دوست دلشته شدنم ندارن و بعد یه مدت آن ها هم به همین نتیجه می رسند که یک دختر چاق دوست داشتنی نیست و من ممکنه دچار احساس شوم به اون آدم و بعد فرو بریزم.
من همیشه نقش بازی کردم جوری که خودمم باورم شده خیلی اعتماد به نفس دارم اما ندارم. عارفه درون من فکر می کنه دوست داشتنی نیست و برای همین سعی می کنه وارد رابطه ای نشود که لو برود دوست داشتنی نیست.
این خیلی غم انگیزه خیلی خیلی.
- ۲ نظر
- ۲۰ آبان ۹۵ ، ۱۱:۵۴