دست نوشته های یک نیمچه روزنامه نگار

رسالت من نوشتن است

نوشتن هم اعتیاد آور است. از همون زمانی که با شوق و ذوق یاد گرفتم اسم خودم و دیگران رو بنویسم شروع شد. و تا سر کلاس های انشا که جزو ملالت بار ترین کلاس برای بعضی ها بود ادامه پیدا کرد اما من همیشه داوطلب خواندن داستان ها و نوشته هایم بودم. تا بعدتر که وبلاگ باز کردم و تا همین الان که کارم و رشته ام نوشتن است.

امیرحسین ماشین میتسو بیشی داره و همیشه از ماشینش ناله می کند و تو نخ ماشین ها بهتر است و همیشه ماشینش رو با اون ها مقایسه می کند.

حامد سانتافه داره اما همیشه می گه ماشین مزخرفیه و من باید پشت لندکروز بشینم یه ماشین کت و گنده به درد من می خوره

علی BMWx4  داره و اونم از ماشینش راضی نیست و می گه اگه باباش یکم کمکش می کرد می تونست ماشین بهتری بخره.

به نظرم این آدم ها تا وقتی اخلاقشون همینه هیچ وقت احساس خوشبختی نخواهند کرد و بدبخت خواهند بود. خیلی ها هم تو کف ماشین این ها هستند و این چرخه ادامه داره. تا وقتی یاد نگیریم که از داشته هامون حتی ٢٠٦ یا پراید یا موتور امون لذت ببریم و تو کف چیز های بهتر از خودمون باشیم هیچ وقت احساس آرامش و خوشبختی نخواهیم کرد.

این رفتار اکثر پسرهاییه که می شناسم همیشه تو کف خونه و ماشین بهتر از خودشون هستن. این که تو دوست داشته باشی خونه ی بهتر داشته باشی بد نیست اتفاقا چیز مثبتیه و باعث پویایی زندگی می شود اما این که همیشه چشمت به بالاتر از خودت باشه و دیگه هزاران هزار دارایی که داری و بعضی ها حسرت همون رو می خورن به چشت نیاد رفتار اشتباه و چیپیه!

این مدلی نباشیم

  • عارفه هستم

از دست خودم لجی ام شدید

ده صبح با سحر (دختر دایی ام) خونه اشون قرار داشتم که بریم و با هم درس بخوانیم و احتمالا از اون ور بریم لواسون

عرضم به حضورتون که من تازه الان از رخت خواب بلند شدم.

و می خواهم تند تند کارامو بکنم و برم.

این که برنامه درسی می ریزم و نمی تونم بهش پایبند باشم خیلییی رو مخمه 

یه خرواااار درس دارم با فایل های صوتی که قرار است پیاده شود و تبدیل به جزوه ام بشود

  • عارفه هستم

شاید به نظرتون مسخره بیاد اما امشب عاجزانه از حضرت عباس خواستم خواب بابام و ببینم. از آخرین باری که خواب بابام و دیدم خیلی می گذره. دلم برای دیدن صورت واقعی اش تنگ شده. ده ساله که من فقط عکسش رو دیدم با چندتا فیلمی که ثانیه به ثانیه اش رو حفظم. به خدا خواسته ی زیادی نیست فقط دلم می خواهد تو خواب بابام و ببینم و باهاش حرف بزنم. کاش حاجتم و بده.



+بابام گویا بچه بوده داشته می مرده و پدربزرگم دهه صفر روضه امام حسین نذر می کند برای تک پسرش و از اون به بعد هر سال روضه می گرفتن تا وقتی که در سن ١٨ سالگی بابام یتیم می شود و مسئولیت روضه های صفر می افته به عهده ی خودش. همیشه یادمه بابام حساسیت خاصی روی این روضه ها داشت. و خب مثل همه عاشق امام حسین بود و این بیت شعر رو همیشه می خواند و حالا هم بالای سنگ قبر این بیت شعر رو نوشتیم

هرآن کس که قدم زد در آستان حسین

عزیز هر دو جهان شد قسم به جان حسین



  • عارفه هستم

نشستیم با مامانم داریم تلویزیون می بینیم 

مامانم می گه می دونی مهم ترین آرزویم چیه ؟

می گم آدم شدن ما سه تا؟

می گه نه بابا اونو که نا امید شدم 

می گم ازدواج کردنمون و بچه هامون؟

می گه نه بابا اونم همه اش زحمت هایش واسه منه 

می گم پس چی؟

می گه دلم می خواهد زنده باشم و سقوط اسرائیل و آل سعود و خودم با چشم ببینم.

چنین مامانی داریم ما:|


  • عارفه هستم

آخرهای شهریور با یه گروه جهادی به سمت روستاهای ایلام رفته بودیم. سر چم،پیاز آباد، داربید و پیامن  چهار روستایی که بودیم مرز بین کرمانشاه ایلام و لرستان است و چندان به آن جا رسیدگی نمی شود.

برعکس این که همه ایلام را تماماً سر سبز با درخت های سر به فلک کشیده بلوط تصور می کنند این روستاها با مشکل شدید آب رو به رو بود و در روز ٦ ساعت تنها آب داشتند. منطقه ای شبه کویریو خشک داشت برای همین کشاورزی هم نداشتند. 

برای  یک دختر شهری این یه تجربه ی فوق العاده ای بود. از اون تجربه ها که آدم رو تکون می دهد و به فکر فرو می بره.  اون جا هرکس وظیفه مشخصی داشت اما خب همه به هم کمک می کردن مثلا من برای عکاسی رفته بودم اما سه چهار تا دیگ شستم، برای ٧٠ نفر لوبیا پلو بار گذاشتم، کلا کشیدن غذا هم با من بود و  با بچه ها بازی هم کردم. وقتی برگشم عموما اولین سوالی که همه ازمون می پرسیدن این بودم که شماها چه کار می کردید؟

مردها برای خانه هایی که امسال دچار سیل شده 

ما یک گروه فرهنگی داشتیم که بچه های در ده سنی مختلف بازی و فعالیت های فرهنگی مختلفی انجام می دادن. دوتا پزشک برده بودیم برای معاینه اهالی، یکسری کلاس های احکام برگزار کردیم و برای خانم های اون جا کار آفرینی نمد دوزی، خیاطی و اصلاح یاد می دادیم. برای روز عرفه هم سمت راهیان نور غرب رفتیم. در ادامه گلچینی از عکس هایی که گرفتم رو می گذارم.

  • عارفه هستم
در این که فرهنگمون داره ما رو به کجاها می بره حرف زیاد است ولی الان بحثم نیست اما یه چیزهایی یه حرف هایی و یه رویدادهایی تو قشر مذهبی و به اسم مذهب که اتفاق می افته دیگه باید سرمون و بزنیم به دیوار .
نمونه اش مداحی های مسخره ایه که تو ایام محرم شاهدش هستیم.
آیا به نظرتون مسخره نیست طرف آهنگ «دریا اولین عشق مرا بردی ...» رو بر می دارد و روش مداحی می کنه؟ یا مثلا اهنگ «غیر معمولی» چاووشی رو؟
این قدر یعنی این آدم های معروف عرضه ندارن خودشون یه چیز سنگین مثل آدم آماده کنند برای این ایام؟
یا مثلا که چی یکی پس زمینه مداحی «حُسِ حُسِ » می گه؟
همه این ها بیشتر از آن که گرامی داشتن این ایام و امام حسین باشه بیشتر شباهت به مسخره کردن داره و دردآور این است که این ها همه طرفدار و مرید دارن. یعنی یه عده نادون هم دور این ها جمع می شون تا اون ها رو به شهوت شهرتشون برسونن.
من این روز ها اگر فرصتی پیش بیاد سخنرانی محمدعلی انصاری می روم که جلسه تفسر قرآن است و آخرش یک ربع از روی کتاب معتبر تاریخی، مقتل خوانی می کنه. اصلا مگه گریه دار تر از بیان تاریخ هست ؟


  • عارفه هستم