دست نوشته های یک نیمچه روزنامه نگار

رسالت من نوشتن است

نوشتن هم اعتیاد آور است. از همون زمانی که با شوق و ذوق یاد گرفتم اسم خودم و دیگران رو بنویسم شروع شد. و تا سر کلاس های انشا که جزو ملالت بار ترین کلاس برای بعضی ها بود ادامه پیدا کرد اما من همیشه داوطلب خواندن داستان ها و نوشته هایم بودم. تا بعدتر که وبلاگ باز کردم و تا همین الان که کارم و رشته ام نوشتن است.

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

عموما از ماه رمضون فراری ام بر عکس خیلی ها که حال و هوای ماه رمضون رو دوست دارن. این فراری بودنمم هیچ ربطی به این که حوصله ی گشنگی و تشنگی ندارم نداره ماه رمضون برای من یاداور یه سری خاطراتیه که مجبورم برای عادی و نرمال زندگی کردنم بگذارم گوشه ذهنم درش رو هم قفل کنم اما ماه رمضون نمیگذاره

حدود ١١ سال پیش که اون تصادف کذایی رو تو مسیر مشهد به تهران کردیم وقتی که ٣ روز مونده بود به تولد من مفلوک اواخر شعبان بود. و تا ما رو از بیمارستان سبزوار مرخص کردن و اومدیم تهران و دور روز بعدش صبح کله سحر فامیل سعی کردن بهمون حالی کنن که اون بابایی که همه می گفتن حالش خوب میشه و نگران نباشین باید لباس بپوشیم و خودمون رو برای مراسم تشییعش آماده کنیم شد ماه رمضون

برای یک دختر ١١ ساله ته تغاری که همه می دونستن عزیز دردونه و زبون ریز باباشه نبودن باباش براش هیچ معنایی نداشت هیچ درک و تصوری نداشتم که چه قدر می تونه مصیبت بالا باشه چه قدر شب های بعدی یواشکی کله ام رو فرو می کنم  تو بالشت و هق هق گریه می کنم. وقتی که بعد ٤٠ روز همه دختر خاله ها و دختر داییم هام رفتن خونه ی خودشون و ما اولین بار با یه خانواده ٤ نفری روبه رو شدیم.

به اون موقع که فکر می کنم با خودم می گم عجب جون سختی بودم من. ماه رمضون اولین روزهایی بود که من تجربه ی نبود بابام رو داشتم اونم ماهی که بابام از همیشه بیشتر خونه بود بیشتر وقت ها بابام سحری درست می کرد کباب سیخ می زد شیر موز درست می کرد و هر روز ماه رمضون با این که سحری ها همه می رفتیم طبقه پایین خونه مامان جونم و همه فامیل دور هم بودیم و سعی می کردن دور ما رو بگیرن جای خالی بابام رو که پر نمی کرد می کرد؟

واقعا عجب جون سختی بودم چطور شب ٧ بابام روزه بودم ولی نمردم چطور فقط ادم ها رو نگاه کردم و صدام در نیمد برای همین وقت هایی که ادم ها می گن روز طولانی شده و روزه گرفتن سخت با خودم پوزخند می زنم که مگه جون سگ تر از ادمیزاد هست من یک بار در این شرایط همه روزه هام و گرفتم دیگه طولانی بودن روز که مهم نیست.

ماه رمضون رو دوست ندارم و ازش فراری ام چون هیچ کدومتون نمی دونین روزهای ماه رمضون نخوردن برای یک دختر بچه ی تازه واجبش شده ی چاق چه قدر می تونه سخت باشه ولی بابام یه تنه سر منو گرم می کرد برام با قران مسابقه می گذاشت و بعد هر افطار جایزه دوتایی می رفتیم آب میوه فروشی و یه دونه دور از چشم مامانم اون جا می خوردیم و یه سری هم می گرفتیم برای همه و می اوردیم خونه و حالا هر ماه رمضون من انگار از اول تک و تنها برای خودم مراسم سوگواری راه می اندازم 

و حالا من مونده بودم و خودم مامانم با این که فوق العاده ترین مامانی بود که می شد یکی داشته باشه و با هزار تا مشکلی که داشتیم جوری پشتیبانمون شد که از هزارتا مرد بیشتر اما مامانم هیچ وقت اهل لوس کردن ما نبود اهل ناز خریدنمون و من دختر ١١ ساله ای بودم که باید عادت می کردم دیگه لوسی هام و ناز کردن ها و زبون ریختن هام خریداری نداره

این شهریور که بیاد ١١ سال از تجربه های اولیه ی من از نبود بابام می گذره و تجربه های سختی که تو ماه رمضون رقم خورد و من هر بار که شب سال بابام رو می گیریم با خودم سال های نبودنش رو می شمرم فکر می کنم چند وقت مونده که دوان نبودنش از دورانی که بوده و برای من پدری کرده پیشی بگیره و امسال ١١ سال بودن بودنش باهاش رو گذروندم و ١١ سال تونستم بدون بابام دووم بیارم عجب جون سگیه آمدیزاد عجب !

  • عارفه هستم


واقعیتش اومدم این جا پز دوستام و بدهم دوستی که بلده حال خوب کن باشه دوستی که با وجود امتحان ها و هزارتا مشغله ی دیگه اش دنبال ایجاد لحظه های خوب برای بقیه است ارزشمنده 

زهرا دوست دبیرستانمه که حقوق بهشتی می خوانه و قطعا می دونین چه قدر سخته و کار سرش ریخته امروز همه دوستاش رو افطاری دعوت کرده بود

ازمون پرسیده بود که فکر می کنین یا دوست دارین ده سال دیگه چیکاره شده باشین ارزوهامون رو رو بادکنک نوشته بود و همراه استیکری که نماینده ی ما بود بهمون داد کار جذاب و حال خوب کن و دوست داشتنی

امیدوارم ده سال دیگه با لبخند به این عکس نگاه کنم نه حسرت

  • عارفه هستم