دست نوشته های یک نیمچه روزنامه نگار

رسالت من نوشتن است

نوشتن هم اعتیاد آور است. از همون زمانی که با شوق و ذوق یاد گرفتم اسم خودم و دیگران رو بنویسم شروع شد. و تا سر کلاس های انشا که جزو ملالت بار ترین کلاس برای بعضی ها بود ادامه پیدا کرد اما من همیشه داوطلب خواندن داستان ها و نوشته هایم بودم. تا بعدتر که وبلاگ باز کردم و تا همین الان که کارم و رشته ام نوشتن است.

حالا این موقع؟

چهارشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۱:۳۸ ب.ظ

بعد مدت ها امروز قرار است برم جایی عکاسی که او هم قطعا هست صبح با دلدرد و حال بهم خوردگی از خواب پا شدم که دردش خارج از تصورتونه تو دست شویی رو زمین چماله شده بودم و جیغ می زدم. مامان بیچاره ام که قیافه اش دیدنی بود با کلی مسکن و ... از چمالگی در اومدم رو تخت ولو شدم چند ساعت دیگه برنامه شروع می شه  واقعا الان موقع این مسخره بازی ها نیست که بدنم با من شروع کرده :(

من باید برم لعنتی 


بعدا نوشت: من با این حال رفتم اون بیشعور نیمده بود همکارهایش همه رو دیدم جز اون رو  بیشعور برازنده اشه مگه نه؟

  • عارفه هستم

نظرات  (۱)

  • آقای سر به هوا ...
  • چقدر از این مریضی های مزخرف بدم میاد :|
    پاسخ:
    حقیقتا دردش یه جوری بود تو زندگیم نچشیده بودم حتی از درد شکستن استخون بدتر بود

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی