دست نوشته های یک نیمچه روزنامه نگار

رسالت من نوشتن است

نوشتن هم اعتیاد آور است. از همون زمانی که با شوق و ذوق یاد گرفتم اسم خودم و دیگران رو بنویسم شروع شد. و تا سر کلاس های انشا که جزو ملالت بار ترین کلاس برای بعضی ها بود ادامه پیدا کرد اما من همیشه داوطلب خواندن داستان ها و نوشته هایم بودم. تا بعدتر که وبلاگ باز کردم و تا همین الان که کارم و رشته ام نوشتن است.

داستان بیست سال اول و لبو

جمعه, ۱۲ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۲ ب.ظ

از بچگی هر موقع یکی بهم می گفت چیزی هم هست که تو دوست نداشته باشی؟ یه جمله مسخره بود که می گفتم شیر، شلغم، لبو

البته چیز های دیگه بود اما بارز هایش اینا بود مثلا شیرین پلو و فلفل دلمه ای هم دوست ندارم. یا اشکنه که یه بار تو رو در وایسی مجبور به خوردنش شدم و داشتم بالا می آوردم.

چند روز پیش دختر خاله ام اصرار اصرار که لبو بخورم. لیمو و نمک ریخت روش و یه تیکه به زور چپوند تو حلقم راستش خیلی خوشمزه بود اصلا هم بد مزه نبود و من یادم نمی آید چرا دوست نداشتم این همه سال؟ و یه  بار که بابام به زور می خواست ماست و لبو بهم بده در رفتم و باهاش قهر کردم؟

امروز که مامانم لبو درست کرده بود و من با شوق برای خودم روش لیمو می چکوندم مامانم  گفت قدیمی ها می گفتن هر بیست سال که بگذره ذائقه آدم عوض می شود بی خود نمی گفتن معلومه بیست و رد کردی.

هیچی دیگه کوفتم شد اصلا .


  • عارفه هستم

نظرات  (۴)

  • آسـوکـآ آآ
  • من به کدو این حسو دارم :D
    من فکر می کنم نظر مادرتون درست باشه :-) من بچه بودم لب به باقالی پلو نمی زدم، الان از غذاهای محبوبم است :-|
    پاسخ:
    مثل دختر خاله ی منی پس
    خدایی باقالی پلو به این خوشمزگی اونم پر شوید جبران تمام سال هایی که نخوردی رو بکن
    هاهاهاهاهاهاهاها

    پاسخ:
    :)))
  • محمد عندلیب
  • اصلا شاعر میگه لبو لبو !!
    تو خود حکایت مفصل بخوان :)
    پاسخ:
    دوم اعر چنین شعر فخیمی گفته؟

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی