دست نوشته های یک نیمچه روزنامه نگار

رسالت من نوشتن است

نوشتن هم اعتیاد آور است. از همون زمانی که با شوق و ذوق یاد گرفتم اسم خودم و دیگران رو بنویسم شروع شد. و تا سر کلاس های انشا که جزو ملالت بار ترین کلاس برای بعضی ها بود ادامه پیدا کرد اما من همیشه داوطلب خواندن داستان ها و نوشته هایم بودم. تا بعدتر که وبلاگ باز کردم و تا همین الان که کارم و رشته ام نوشتن است.

۹ مطلب با موضوع «روز نوشت» ثبت شده است

در جمعی بودم که همه به آقای روحانی رای می دادن و اگر می گفتی که تصمیم داری به آقای رییسی رای بدهی به چشم امل عقب افتاده و متحجر بهت نگاه می کردن تازه اگه خوشبینانه جلو همه صاف زل نمی زدن تو چشمت و بدتر از این ها رو با یه ببخشید بهت بر نخوره بارت نمی کردن

اولین چیز بحث انتخابات داغ شد ازم پرسید که به کی رای میدهی مدلی که جز شنیدن اسم روحانی هیچ انتظار دیگه ای نداشت

یک لحظه ی کوتاهه خیلی کوتاه که تو تصمیم میگیری انتخاب کنی شجاعت داشته باشی و از آن کس آن چیزی که فکر می کنی درسته یه تنه دفاع کنی و تمام این نگاه ها و برچسب ها رو به جون بخری یا خودت رو بزنی به اون راه جواب سر بالا بدهی و دست گریبان به حس ناخوشایند درونی ناشی از ترسو بودنت بشی و تا آخر عذاب وجدان داشته باشی که عرضه نداشتی پای عقیده ات وایسی

اما این و بدونین در اون یک لحظه ی سرنوشت ساز تو تصمیم می گیری که تا آخر چه شخصیتی در زندگی برای خودت بسازی بزدل یا شجاع و در نهایت آدم های شجاع قابل احترام تر و محبوب تر هستند 


این یک مثال بود، در زندگی ما پر از این انتخاب ها است راه اول رو انتخاب کنید حال بهتری خواهید داشت

  • عارفه هستم
دارم به وضوح صدای زنگ خطر رو می شنوم اما انگاری شدم همون عارفه ی خنگ اول دبیرستانی که می خواهد خودش رو به خریت بزنه.
چرا این طوری شدم؟
تو زندگی ام یک بار از پسری خوشم اومد از اون مدل دوست داشتن های یک دختر دبیرستانی که چند وقت بعدش که بهش فکر می کردم به جای یادآوری شکست عشقی بیشتر خنده ام می گرفت. از این مدل ها که پسر هیچ گوونه ربطی به من نداشت و اصلا یکبار هم ندیدمش و از طریق مسنجر بود. دیگه بعد از اون دور خودم یک حصار کشیدم و خط تعیین کردم و نگذاشتم پسری تو دلم جا باز کنه و حاضر نشدم وارد هیچ رابطه عاطفی شوم. تو دانشگاه خط قرمز هایم رو جدی تر گذاشتم چون پسر های اون جا رو بهشون بدهی پرو می شوند.
اما نمی دونم چرا الان این طوری شده؟
چرا یه پسری این قدر تو ذهنم بلد شده؟ چرا باید بهش فکر کنم. یعنی تازه شانس آوردم هی ترمز خودم رو می کشم.
و خنده داری ماجرا ربطی است که این قدر مسخره هی بهم پیدا می کنیم.
این که مثلا صاف سه تا کوچه پایین تر از ما زندگی می کنه
این که اونم فارغ التحصیل همون مدرسه ای است که من در دخترونه اش درس خواندم
و عجیب تر از همه این که پسر خاله ی من رو می شناسه و مدتی در همون جایی که من کار می کردم کار می کرده. جایی که اصلا معروف نیست اخه!
اه واقعا خجالت آوره که با این همه ادعا مثل دختر دبیرستانی ها نشستم و هی فکر می کنم منظورش از این حرف این بود منظورش از اون حرف اون بود.
خدا کنه فعالیت مشترکمون زود تموم شود بره پی کارش منم از این برزخ خلاص شوم. لعنتی تموم هم نمی شود اخه به این زودی.



  • عارفه هستم

دلتنگی بی پایان من




+ خیلی حس تنهایی می کنم.


++ روز و شب اندوه مکن بار من

  • عارفه هستم

اگر دختر بچه یا پسر بچه دستفروشی دیدین به جای خرید ازش که مجبور پولش رو به صاحب کارش یا والدش بده و برای خود اون بچه ی طفل معصوم سودی نداره به خوراکی های خوشمزه مهمونش کنید بیشتر از اون برق نگاهش حال خودتون رو خوب می کنه

  • عارفه هستم

فکر می کردم هر چه قدر بزرگ تر شوم تنش های معمولی که با مامانم دارم کمتر می شوم. اما فعلا این چندماهه که دیگه سرکار نمی روم و بیشتر از قبل تو خانه ام فهمیدم این شکلی نیست. 

یعنی به این نتیجه رسیدم درحالتی موفق ترین رابطه رو با مامانم خواهم داشت که میزان خونه موندنم به حداقل کاهش پیدا کنه. 

نمی دونم چرا این طوری شده این چند هفته تقریبا هر روز سر چیزهای کوچیک و مسخره  دعوامون می شود و صداش می رود بالا و البته دروغ چرا متعاقبا منم صبوری نمی کنم و منم صدام می رود بالا بعد هم می گه صدات و ننداز تو سرت و منم می گم خودت داد زدی اول و آخرشم هرکی می رود یه سمتی فرداش درحالی که هنوز قبلی ها حل نشده دوباره این اتفاق می افته. 

مثلا همین چند دقیقه پیش فکر می کنید سر چه موضوعی همین روند تکرار شد؟

شب دختر خاله و پسرخاله ام می این خونه اشون با وجود کلی کار گفتم شام و کلا من درست می کنم یه لازانیا می گذارم با کیک مرغ شما برو به بقیه کارهایت برس. لیست چیزهایی که می خواهم و دادم بخره و خودش هم گفت اتفاقا گوشت چرخ کرده داریم. رفت خرید کرد اومد با هم دیگه جا دادیم بعد می گم گوشت چرخ کرده کجاست یه ذره مایه ماکارونی که دیشب ماکارونی درست کرده می ده می گه پیتزا درست کن نصفش از این گوشت بزن نصفش اون دوتا تیکه مرغی که برای کیک مرغ گذاشتی بیرون پیتزا مرغ درست کن:| می گم بیس کیک مرغ مرغه مرغ براش کم می اید اذیت نکن بگذار من خودم کارم و بکنم می گه نه خب این مایه ماکارونی باید تموم شود دوباره یکی من گفتم یکی مامانم اخر هم گفتم وقتی قرار من اشپزی کنم تو کار من دخالت نکن بسپر به من بعد هم گفت اصلا لازم نکرده کمک کنی. باز دوتا من گفتم دوتا اون و اومدم تو اتاق :| یعنی واقعا ما سر چنین موضوعی دعوامون شد؟ 

الانم دلم می سوزه کمر درد داره اذیت می شود خودش همه کار ها رو کنه اما غرورم نمی گذاره برم کمکش.


  • عارفه هستم


دیشب تا سه چهار صبح تو رختخواب از این ور به اون ور شدم و فکر کردم. به خودم و به رفتارها و ترس هایم.انگاری که مغزم تازه فریاد زده یافتم یافتم و من یه چیز مهمی درباره خودم فهمیدم.

دیشب با یکی از روزنامه نگارهای معروف که خیلی هم جنتلمنه و البته سنی از من ١٥ سالی بیشتر در مورد مساله کاری حرف می زدم. لحن دو طرف معمولی و البته کمی صمیمی بود. خیلی مودبانه بهم گفت که دوست داره بیشتر با شخصیتی مثل من آشنا بشود. بی شک منم از این آدم بدم نمی آید به علاوه که هر دختری دوست داره کسی بهش توجه کنه و دوست داشته بشه من هم از این داستان مستثنی نیستم اما محترمانه گفتم دلیلی برای ارتباط بیشتر نمی بینم. دیشب داشتم به دلیل رفتار هایم فکر می کردم. این اولین موردی نبود که من نسبت به یه پیشنهاد آشنایی این جور واکنش می دهم. من از وارد یک رابطه شدن می ترسم اما چرا؟ چون پس ذهنم اینه یک دختر چاق دوست داشتنی نیست.بحث دوست دختر کسی شدن جداست چون با عقایدم مخالفه اما اشنایی در چارچوب برای شناخت رو بدون اشکال می بینم اما من تا حالا همه پیشنهادهای محترمانه ای که بهم می شده حتی وقتی طرف خیلی هم خوب بوده رو رد کردم چون فکر می کنم دلیل مناسبی برای دوست دلشته شدنم ندارن و بعد یه مدت آن ها هم به همین نتیجه می رسند که یک دختر چاق دوست داشتنی نیست  و من ممکنه دچار احساس شوم به اون آدم و بعد فرو بریزم.

من همیشه نقش بازی کردم جوری که خودمم باورم شده خیلی اعتماد به نفس دارم اما ندارم. عارفه درون من فکر می کنه دوست داشتنی نیست و برای همین سعی می کنه وارد رابطه ای نشود که لو برود دوست داشتنی نیست.

این خیلی غم انگیزه خیلی خیلی.

  • عارفه هستم

روزنامه نگاری اصلا شغل پردرآمدی نیست

ببخشید اصلاح می کنم 

روزنامه نگاری اصلا شغل پر درآمدی نیست اگر بخواهی روزنامه نگار پاکی باشی نه جیره خور این و اون

روزنامه نگار حوزه ورزشی می شناسم که برای مصاحبه با یه فوتبالیست و نوشتن گزارش اول فیش واریزی ٥٠ میلیونی اش رو می گیرد بعد شروع به نوشتن می کند

تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل 

و حساب روزنامه نگارهای سیاسی که دیگه جای خود دارد

این جناح اون جناحم نمی شناسه پر است از هر دو جناح!

امروز بهم پیشنهاد نوشتن یک گزارش مفصل حمایتی از یکی از آقایون شد

بهش می گم من اصلا موافق مواضع فلان آدم نیستم چرا باید چنین گزارشی بنویسم؟

بهم می گه این حرف های پوپولیستی رو نزن مهم نیست که اصلا موافق این آدم هستی یا نه این وسط دو میلیون گیر تو می آید. 

بهش می گم عمو اشتباه گرفتی من مثل تو این قدر خار و زبون نیستم به خاطر دو میلیون خودم و جیره خوار یکی کنم.

بد جوری بهم برخورده بود. 


+ با خودم فکر کردم الان که لنگ این پول ها نیستم نه گفتن هنر نیست باید دید وقتی محتاج بودم و دستم تنگ هم همین قدر به روزنامه نگاری پاک معتقد خواهم بود؟

  • عارفه هستم

از دست خودم لجی ام شدید

ده صبح با سحر (دختر دایی ام) خونه اشون قرار داشتم که بریم و با هم درس بخوانیم و احتمالا از اون ور بریم لواسون

عرضم به حضورتون که من تازه الان از رخت خواب بلند شدم.

و می خواهم تند تند کارامو بکنم و برم.

این که برنامه درسی می ریزم و نمی تونم بهش پایبند باشم خیلییی رو مخمه 

یه خرواااار درس دارم با فایل های صوتی که قرار است پیاده شود و تبدیل به جزوه ام بشود

  • عارفه هستم

شاید به نظرتون مسخره بیاد اما امشب عاجزانه از حضرت عباس خواستم خواب بابام و ببینم. از آخرین باری که خواب بابام و دیدم خیلی می گذره. دلم برای دیدن صورت واقعی اش تنگ شده. ده ساله که من فقط عکسش رو دیدم با چندتا فیلمی که ثانیه به ثانیه اش رو حفظم. به خدا خواسته ی زیادی نیست فقط دلم می خواهد تو خواب بابام و ببینم و باهاش حرف بزنم. کاش حاجتم و بده.



+بابام گویا بچه بوده داشته می مرده و پدربزرگم دهه صفر روضه امام حسین نذر می کند برای تک پسرش و از اون به بعد هر سال روضه می گرفتن تا وقتی که در سن ١٨ سالگی بابام یتیم می شود و مسئولیت روضه های صفر می افته به عهده ی خودش. همیشه یادمه بابام حساسیت خاصی روی این روضه ها داشت. و خب مثل همه عاشق امام حسین بود و این بیت شعر رو همیشه می خواند و حالا هم بالای سنگ قبر این بیت شعر رو نوشتیم

هرآن کس که قدم زد در آستان حسین

عزیز هر دو جهان شد قسم به جان حسین



  • عارفه هستم