دست نوشته های یک نیمچه روزنامه نگار

رسالت من نوشتن است

نوشتن هم اعتیاد آور است. از همون زمانی که با شوق و ذوق یاد گرفتم اسم خودم و دیگران رو بنویسم شروع شد. و تا سر کلاس های انشا که جزو ملالت بار ترین کلاس برای بعضی ها بود ادامه پیدا کرد اما من همیشه داوطلب خواندن داستان ها و نوشته هایم بودم. تا بعدتر که وبلاگ باز کردم و تا همین الان که کارم و رشته ام نوشتن است.

یکی از دایی هایم  آمریکا زندگی می کنه و کلا بچه هایش هم اون جا به دنیا اومدن و مذهبی هم نیستن چندان

رایان پسر داییم که کوچیک ترین نوه فامیل هم هست ١٦ سالشه ولی هیکلی و قدی گولاخی است برای خودش خیلی خیلی خیلی هم نمک و بامزه است سری قبل که اومدن ایران کلا با مفهوم محرم نا محرم اکی نیست و از دم همه رو بغل کرد بعد منم دیگه چیزی نگفتم راستش کلا حس پسر نامحرمم بهم نمی ده حالا در هر صورت این سری که اومدن مامانم گفت مثلا تو چادر سر می کنی گفتم مامان جان تقصیر من چیه وقتی خواهرم و دو تا دختر دایی هایم بغلش می کنن و اکی ان خب این نمی فهمه که من و نباید بغل کنه منم روم نمی شود بگم 

خلاصه زنگ زدن بیان خونمون با مامانم برنامه ریزی کردیم اومدن من مرین و بغل کنم مامانم رایان رو بعد با خنده و شوخی بگم رایان جان خرس گنده عزیزم شما نامحرمی

همین اتفاق افتاد و رایان در حالی که با لحن نمکیش می گفت شوخی نکن من رو بغل کرد

منم کف زمین ولو شدم از خنده

  • عارفه هستم

نظرات  (۱)

  • آسـوکـآ آآ
  • :D:D:D:D

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی